عرض سلام و ادب حضور خوانندگان عزیز وبلاگ
آرزو داریم در هر کجا که هستید شاد و سبز باشید
در اینجا به استحضار شما دوستان خوب میرسانیم که ممکن است مطالب این وبلاگ
هر هفته یکبار بروز شود. و از شما بعلت تکراری بودن مطالب پوزش می طلبیم.
آه ای دل غریب؛ کاش میشد نفسی از بیکسیها فاصله بگیری و اندوه را
به دست فاصله ها بسپاری
کاش میشد در انتهای این خیره ماندنها؛ ترنمی عاشقانه با تبسمی دلنواز
دل را به بیراهه ها و ویرانه نکشاند. کاش میشد برای همیشه من و تو ما میشدیم
و با پروازمان آسمانها را سلطان و ستارگان را امید بودیم.
کاش اگر این نفس میخواست تا ابد بی همنفس بماند؛
هرچه زودتر در سینه حبس میشد.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست
دانست کز آن خیال بازی کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آنکه چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است
گفت ای در تو پناه گاهم در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره مشتری غلامت سرمایه ی نام جمله نامت
آن کن ز عنایت خدایی کاید شب من بردشنایی
(خیام)
ساعت نه و هیجده دقیقه و نوزده ثانیه روز پنج شنبه یک فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت هجری شمسی مطابق با دوازده ربیع الاول هزار و چهارصدو بیست و نه هجری قمری و بیست مارس دو هزار و هشت میلادی
عاشقان را خماری بس است این چیز که می بینی عشق من است
در گمانم بد ذات و لج است این عشق با من بد است
این قلب، صاحبش هم بد است چون نگهدارنده اش از دم خل است
(محمد باقری)
مگر چه گفت به گوش درخت باد خزان
که روی زرد نمود و تکید و شد لرزان؟
کدام صاعقه زد بر خیام خرمن دشت
که سوخت رونق اردیبهشت و تابستان؟
نسیم می بتکاند تن صنوبر و بید
چنان که می بتکانند پیکر مستان
مگر چنار تب آلوده است از تف مهر
که سرخ می شودش چهره د رمه آبان؟
نثار زرنگر، از دست برگ بر سر این
طلوع رنگ ببین هر طرف ز پیکر آن
به صحن باغ نگر، برکه ی مدور آب
ز برگ زیز خزانی، شده ست آتشدان
زمین چو سینه ی سهراب زیر جوشن برگ
فرو نشسته در آن، ناوک صنوبر و غان
کدام دیو و دد آیا ملول کرد انار
که بر فروخته چندین چراغ در بستان
چنین خموش چه مغموم می خرامد رود
چو اشک من به هنگتم رفتن یاران
دل من است مگر صخره بر کناره ی رود
سیاه و ساکت و سرد اوفتاده بی سامان
خیال عاصی و مغشوش و بر گسسته ی من
به یال ابرک صد پاره، می رود نالان
خزان جور اگر بسترد ز شاخت برگ
شکیب می کن و ستوار چون درخت بمان!
مگر چو برگ فروزی به باغ شعله ی رنگ
مگر چو بید کنی گیسوان شاخ، افشان
دوباره رحل اقامت فکن به جانب راغ
دمی به دشت بپای و گهی به باغستان
ببر به باغ سبویی شراب شعر و از آن
تف درون به کنار خزان کمی بنشان
ز روی زردی برگ درخت عبرت کن
به سرخ و زرد جهان دل مبند و اهل جهان
علی موسوی گرمارودی